سلام ملوسکم: عزیزم من و بابایی تصمیم گرفته بودیم که یک سفر یک روزه به یزد داشته باشیم(خرید درضدسرقت وسنگ انتیک واسه خونمون)که من به بابایی پیشنهاد دادم شمارو بذاریم کنار مامان نصرت خودمون بریم که هم شما اذیت نشی هم ما......دوشنبه زنگ زدم به مامان نصرت اومد خونه خودمون منم رفتم کلاس زبان که قرار بود بعد از کلاس حرکت کنیم.... وقتی از کلاس اومدم در خونه رو واسم باز کردی با یک خوشحال پریدی بغلم که دل مامان رو بردی بدجور... به بابایی گفتم ببریم این گل پسری رو :باباهم خیلی خوشحال شدو کلی استقبال کرد سریع شروع کردیم به اماده کردن شما وحرکت... ساعت 9شب بود که حرکت کردیم وشما رفتی عقب خوابیدی.....ساعت 1نیمه شب رسیدیم یزد که 1ساعتی دنبال...